(2)

معشوق من!

ما بی‌سبب به زندگی دل بستیم

پیش از آن‌که بدانیم،

زندگی، تفسیر دردهای است که

دیگران 

برای‌مان مشق کرده اند

و من و تو

محکوم ایم آنرا باندازه دوست داشتن مان

 تکرار کنیم...

م.وفایی

1

می‌خواهم چون کوه،

در کنار ات بیایستم

تا انعکاس فریادهایت را

تنها

از شانه‌های من بشنوی

م.وفایی

با این غزل، سکوت سنگی و طولانی ام را شکستم.....

تقدیم به همه‌ عزیزانم....

و باد آمد و در بیشه زار سم پاشید
در این حوالیٍ بی روزگار سم پاشید
من و زمانه و این دردهای پی در پی
...
و او رسید، در این گیر و دار سم پاشید
به هرکجا که دویدم، به هر کجا حتی...
به روی بستره و روی دار سم پاشید
شبی که آمد و پرسید: دوستم داری؟
به روح تشنه‌ی شهر مزار سم پاشید
برای این‌که بمیرد، برای من هربار
به روی دیده‌ی سگ‌های هار سم پاشید...

مختار‌وفایی
31 اردیبهشت،«ثور» 1392/ مزارشریف
Photo: ‎با این غزل، سکوت سنگی و طولانی ام را شکستم.....
تقدیم به همه‌ عزیزانم....

و باد آمد و در بیشه زار سم پاشید
در این حوالیٍ بی روزگار سم پاشید
من و زمانه و این دردهای پی در پی
و او رسید، در این گیر و دار سم پاشید
به هرکجا که دویدم، به هر کجا حتی...
به روی بستره و روی دار سم پاشید
شبی که آمد و پرسید: دوستم داری؟
به روح تشنه‌ی شهر مزار سم پاشید
برای این‌که فقط در کنار من باشد...
به روی دیده‌ی سگ‌های هار سم پاشید...

مختار‌وفایی
31 اردیبهشت،«ثور» 1392/ مزارشریف‎

دنبال "خودم" می گردم...

وقتی آلبوم عکس ها، نوشته ها و خاطرات گذشته ها را مرور می کنم...خودم را اشتباه می گیرم و به" خودم" شک می کنم...

 آلبوم عکس های گذشته ات را مرور می کنی...خودت را در میان آن ها نمی بینی...آن ها گذشته هایت هستند...به این هم باور نمی کنی...چون آدم ها خاطرات و گذشته های دارند...اما بازهم همان خودشان هستند...

گذشته ها....هرچند به خودم شک می کنم...به خودم که دیگر باورم نمی شود، همان که خودم بودم باشم...

به گذشته هایت فکر می کنی....گذشته های که حالا برایت سرگذشتی بیش نیستند....گذشته های که آن روزها دورها و "اینروزها"یت را آبی می دیدی...گذشته های که رها تر از باد بودی...گذشته های که هیچ چیزی جز "پیروزی" برایت ارزش نداشت...گذشته های که کسی توان آزار دادنت را نداشت...گذشته های که نگاه های بی معنی و فریبنده، برایت همچنان بی معنی بودن شان را داشت...گذشته های که برایت ارزش نداشت، کی در آغوش کی خواهد خوابید....گذشته های که به آرزوها، آرمان ها و آینده هایت می اندیشیدی و "اینروزها"یت را غرق در خوشی ها و لذت های می دیدی که برایت ارزش داشتند...گذشته های که می خندیدی، گذشته های که با همه چیز و همه کس آشتی بودی...گذشته های که کسی لیاقت ناراحت شدنت را نداشت...گذشته های که فقط خوت بودی...گذشته های که دنبال خودت بودی....همه دنبال تو بودند و تو دنبال خودت...گذشته های که دنیا برایت ارزش زندگی و ادامه دادن داشت...گذشته های که آنها را و آینده ها را به هیچ قیمتی حاضر نبودی در دامن کسی بریزی و باهمه خداحافظی کنی...گذشته های که امروز فقط سرگذشت هستند...گذشته های دیگر بر نمی گردند...گذشته های که دیگر بر نمی گردند...گذشته های که باید برای شان دلتنگ شد...گذشته های که شعر می سرودی...خوشی هایت را غزل می ساختی...گذشته های که گذشت....

شاید،آغاز یک تنهایی

این‌روزها دنیایم دگرگونه شده،خودم،اتاق،میز،بستر، جاده‌ها، کتاب‌ها، آدم‌ها....همه و همه در حال دگرگون شدن اند،گاهی احساس عجیبی که جز یک دیوانه گی و پوچی محض نیست،برایم دست می‌دهد و گاهی خودم را در میان چند میلیون انسان همشهری، تنها و غریبه حس می کنم....
تنهایی که چرا خداوند مرا این‌گونه آفریده است،این‌گونه‌ی که او نمی‌خواهد، این‌گونه‌ی که او لازم ندارد‌،این‌گونه‌ی که او دوست ندارد....شاید او مقصر نیست، زمانه و آنچه بر ارواح این جامعه‌ حاکم است مقصر است...
...حس عجیی است،وقتی همه اشیای دور و اطرافت معنی اش را برایت از دست دهند،حتی آدم‌ها....

شاید این آغاز یک تنهایی و شاید آغاز یک رفتن در مسیر آنسوهای است که هنوز نرفته ام،آنسو های که هیچ کسی جز خودم در انتظار آمدنم نیست و هیچ ایستگاهی جز آن برای توقف ندارم....

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ...

از دردهای که از گفتن و نگفتن گذشته؛ فقط توانستم همین یک بیت را بنویسم...

باران! چه می‌شود که بیایی و بگذریم

این جاده‌های وحشت ایل و تبار را...

یاد داشت(3)

...در ادامه ی خودمُ

دنیای کوچک من پر است از آدم های که به اندازه ی سرسوزن درکم نمی کنند ویا نمی توانن

د درکم کنند؛آدم های که فقط برای من،پا،چشم،دهن،گوش؛دست،زبان و .. دارند؛ می خورند،می

خوابند، کار می کنند،نفس می کشند؛نگاه می کنند بی آنکه بدانند در اطرافشان چه می

گذرد،حرف می زنند،بی آنکه بدانند چه می گویند...شاید زندگی همین است که آنان دارند و من

همه چیز و همه کس را اشتباه گرفته ام...

هیچ چیز قانعم نمی کند؛این روزها آنچه بیشتر آزارم می دهد،روبرو شدن با همین آدم هاست،آدم های که برای من بیشتر از داشته هایم ارزش دارند و در عین حال بدترین آزار را از آنان می بینم.

دنیای من پر است از آدم های که وقتی می خندم دلیل خندیدنم را می پرسند،چون می خواهند بامن بخندند،اما وقتی میگریم دلیل گریستنم را نمی پرسند و بی دلیل می خندند....

...! اشک هایم بی هیچ دلیلی بغضم را جشن گرفته است و کیلومتر ها دور تر از این شهر کسی با بغض آشفته تری؛از من می پرسد: میایی پیشم؟ مره نجات میتی ازی مشکلات؟

بخودم شک می کنم،به زنده بودنم،به عاشق بودنم،به دنیای کوچک پر از آدم های بیگانه ام ...

تا این دم که این واژه ها را بهم می بافم،با این دردها سوخته و ساخته ام،اما این شب ها خواب های می بینم...

خواب های که مضمون دردهای روزانه ام می شوند و بغض های روزانه ی که مضمون درد و گریه ی شب هایم و درنتیجه دوباره همان خواب ها...

به خواب های که می بیینم باور ندارم،اما به دردهایم ایمان دارم و به اشک های که میریزم احترام...

به تنهایی عادت کرده ام،راستی از واژه ی عادت چندان خوشم نمیاید،نمی دانم چرا؛ شاید چون اینجا همه عادت دارند به چیزهای که می خواهند دوستش داشته باشند عادت کنند...

در این میان من که ادعای نفرت داشتن از عادت را دارم و نمی خواهم به هیچ چیزی عادت کنم،اما براحتی به عادت کردن متهم می شوم،با اینکه اعتراف می کنم عادت نکرده ام،چون عادت را براحتی می توان ترک کرد...

گاهی فکر می کنم خیلی آدم بیچاره ی هستم؛بیست سال است دارم نفس می کشم و ادعای زنده بودن را دارم،تاهنوز در دنیایی به این شلوغی یک نفر را نیافته ام که درکم کند... آنرا که یافته ام ندارمش...

راستی از تنهایی ام نگفتم،با اینکه از عادت نمودن نفرت دارم؛ به تنهایی عادت دیرینه دارم...

تنهایی چیزهای زیادی را از من گرفته و چیزهای زیادی بمن داده،اما نمی دانم داده هایش بیشتر بود یا گرفته هایش...

اتاقکی که در آن می خوابم،پشت دروازه ی آن نوشته است: «آمریت کمیته ی فرهنگی و نشراتی»،یک پنجره ی کوچک با پرده ی نخی دارد که نمیگذارد بادها، با خاک و خاشاک در این اتاقک آزارم دهند...

 وقتی شام ها خود را در آن اتاقک می بینم،،با تنهایی ام درگیرم و خود را خوشبخت احساس می کنم،که با آدمک های دور و اطرافم حد اقل تا صبح روبرو نمی شوم... صبح می شود،همان قصه ها با همان آدم های تکراری...

راستی! من که از عادت کردن نفرت دارم! پس تنها نیستم،چون وقتی تنها نباشم،عادتی هم در کار نیست...

شب ها در اتاقکم،سپهری را دارم که برایم می خواند : بیا تا برایت بگویم،چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

قهار عاصی را دارم که رو به پنجره ی مخروبه ی اتاقکم ایستاده و بلند می خواند: گريبان گير جان خويشم از بسيار تنهايي/ سرم ميريزد امشب از دروديوار تنهايي...

فروغ را دارم که با صدای شکسته و آرامش برایم زمزمه می کند : چون نهالی سست میلرزد/

روحم از سرمای تنهایی/میخزد در ظلمت قلبم/وحشت دنیای تنهایی/دیگرم گرمی نمی بخشی/

عشق ای خورشید یخ بسته/سینه ام صحرای نومیدیست/خسته ام، از عشق هم خسته...

ناظم حکمت شاعر بزرگ و مبارز ترک را دارم  که از حسرت ديدار همسر و فرزندانش به تنگ آمده، کم کم راه هايي براي رهايي از تنهايي اش مي يابد...

پس تنها نیستم،هیچ دلیلی برای تنهایی ام ندارم،هرجا هستم،او را دارم و او را در بطن زندگیم می کارم...

مختار وفایی

هژدهم میزان1391/کابل

اگر ندیدمت اینبار...

به سه شنبه های از دست رفته...

شب است؛ خسته و افتاده ام کنار خودم

تمام این شب و شب هاستم دچار خودم

قرار بود که رفتی و زود برگردی

و قرن هاست که بگذشته در شمار خودم

تو نیستی و نه خواب است؛نی رویا

تو نیستی و بخندم به روزگار خودم

شب است؛گریه و شعر و هزار زخم دگر...

بروی بستر خوابم؛در انتظار خودم

میان مردن و بودن، هنوز مشکوکم

دلم نشد که بمیرم بروی دار خودم

***

قرار بود که باهم؛ سه شنبه ی دیگر...

اگر ندیدمت اینبار،شرمسار خودم    

طعمه ی تقدیر خواهی شد...!

بتو که بی حد نگرانتم...!

و روزی شاید از آزار من دلگیر خواهی شد

رها از قید پستی های بی تدبیر خواهی شد

تو روح یک چمنزاری در این ویرانه ی روشن

و روشنتر از آنچه دیده ام تفسیر خواهی شد

تو موجی شعله های آتشی در روز و شب هایم

به دست و پا و روح خسته ام زنجیر خواهی شد

تو شاید، می رسی از راه، شاید زودتر؛دریا...!

ولی قبل از رسیدن طعمه یی تقدیر خواهی شد...

روزهای سگی...

این روزها هوای عجیبیست در سرم!

اینروزها تنها چیزی را که دارم؛جاده هاست؛ راستی جاده ها چقدر مهربان و صمیمی اند،تا دلت بخواهد همراهیت می کنند و زیر گام هایت هموار می شوند.دیشب نزدیک به یک ساعت با جاده های که فقط به حرف های من گوش می دادند خلوت کردم و چیزهای باهم گفتیم...

از دردها؛دلتنگی ها؛تنهایی ها و ... جاده های مودبی بودند؛هرگز در میان حرف هایم خودشان را مانند بعضی آدم های که عادت دارند در مورد همه چیز همه وقت حرف بزنند و دوست دارند نظریه پرداز باشند پرتاب نکردند و در ضمن در این مدت که باهم بودیم هیچ حرف بی ربطی نزدند...

جاده ها و خیابان های عزیز!

خوشحالم که حد اقل شمارا دارم؛ها راستی شما هم باید خوشحال باشید که مرا دارید؛فکر کنم شما هم به اندازه ی کافی از تلخی ها روزگار و شلوغی که بروی گرده های تان است خسته شده اید،ها؟

 عزیزانم!!

به این زودی ها از شما سپاسگذاری و تشکری نمی کنم؛چون اهالی دهکده ی ما اکثراً عادت دارند وقتی کارشان تمام شد تشکری و سپس خداحافظی کنند.

حس می کنم تازه هم سرنوشتم را یافته ام؛سرنوشتی که بروی هردوی ما شاشیده ...

دستت تان را میفشارم و وعده می دهم که روزهای "خوبی" را باهم سپری خواهیم کرد...

راستی جاده های و خیابان های عزیز!

دیشب پس از آن همه خلوت و قدم زدن بروی همدیگر،مرا بجای بردی و رها کردی که تنهایی ها و دلتنگی هایم را برخم می کشید؛قول بده که دیگر مرا در آن بن بست تنها رها نمی کنی...!

به امید دیدار

دوستتان دارم جاده ها و خیابان های عزیزم!!!

مثل خودم نیستم...

اینروزها هوای عجیبیست در سرم

من! تکیه گاه یک دل بی بال و بی پرم

من، آدمی که مثل خودم نیستم؛چرا…؟

شب ها برای گریه ی خود کم میاورم؟

این چیست؟اینکه روز وشبم را سیاه کرد

حالا نشسته است؛کمین روی بسترم…

زل می زند؛نگاه؛ نگاهی که هیچگاه

چشمم ندیده بود،چنین در برابرم

من؛درد؛آه؛پنجره هایی که شام ها…

بو می کشم مسیر قدم های «بهتر»م

سه شنبه های که...

همیشه خسّته و بی اختیار میمانی

دٌچار وسوسه یی روزگار می مانی

نشسته یی و کمی غرق می شوی در خود...

سپس گرفته و خود را کنار میمانی

به یاد تشنگی‌ی روزهای سر در گم

کنار تشنگی ات، بی قرار میمانی

کمی به حال خودت گریه می کنی، بعداً...

میان گریه ی خود سر دچار میمانی

ونامه های که پی هم گریسته است ترا

میان زندگی و چوب دار میمانی!

تمام فکر مسافر،مزار؛ بوسه و اشک...

سه شنبه های که با خود «قرار» میمانی...

اسلام آباد/۲۰ جون ۲۰۱۲

تشکر از برادرم الیاس صبوری که این شعر را بمن تقدیم کرد!

به رفیق همدل و برادر خوبم مختار "وفایی"

رها از فکر هایِ پست باشی
و با آزاده گی همدست باشی

نفهمی تا غمِ این زنده گی را
...
تو باید مستِ مستِ مست باشی

الیاس صبوری

تصویری از پدرم،الگوی عطوفت و مهربانی با برادر کوچکم...

کسی که دستم را گرفت و پس از آموختاندن راه رفتن ماموریتم را در زندگی نشانم داد و اکنون مبارزه...

خاطره ی شبی بیادماندنی ام که هیچگاه فراموشم نخواهد شد.

آن شب متن ذیل را در صفحه ی فیسبوک خود نوشتم...

ممنونم از خدا...
خدایا! ممنونم از احسان بی کران و مهر بی پایانت،نسبت به منٍ که جاهلانه نا امید بودم و جز تنهایی که برای توست، خود را لایق احسانت نمی دانستم!
تو سخت ترین روزها و بدترین لحظاتم را با بوی عطر گل های بهار بهم آمیختی و لحظه لحظه ی زندگیم را بیمه ی عشق و محبت فرشته ی ابدیت کردی و با آواز حقیقت صدایم زدی:    دوستت دارم ...!
به گفته ی سپهری:
زندگی شاید اینست
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...

زخم سپیدار

پس از یک سکوت،غزلی از جنس درد این روزها...

دوریت زخم سپیدارِ بهم ریخته است

دوریت جنگل و آوارِ بهم ریخته است

تو که در دورترین دورترین جا داری

دل من دهکده ی خار بهم ریخته است

بتو ای خوبترین خوبترینِ دنیا

بسترم بستره ی سارِ بهم ریخته است

تو که همواره بدنبال کسی می گردی

و بدنبال تو یک یارِ بهم ریخته است

چادرت تحفه ی سبزیست که با خود دارم

چادرت پرچم بازارِ بهم ریخته است

مختار وفایی

برگزیدگان ششمین جشنواره قند پارسی معرفی شدند

برگزیدگان ششمین جشنواره قند پارسی، شب گذشته در آئین پایانی این جشنواره معرفی شدند.

به گزارش خبرگزاری مهر، در بخش شعر سنتی، سهراب سیرت، اول شد، علیرضا جعفری و محمد جعفری مشترکاً به عنوان نفرات دوم شناخته شدند و مختار وفایی و تکتم حسینی در این بخش، رتبه سوم جشنواره را از آن خود کردند. در همین بخش علی جعفری و صفیه بیات شایسته
تقدیر شناخته شدند.
اما در بخش شعر آزاد، زهرا زاهدی به عنوان نفر نخست معرفی شد، حکیم علی‌پور و امان میرزایی مشترکاً دوم شدند و رضا اسدی رتبه سوم را به دست آورد. محمد تاجیک و معصومه موسوی نیز شایسته تقدیر شدند.

همچنین در بخش داستان، سیدعلی موسوی رتبه اول را به دست آورد، فاطمه موسوی دوم شد و وسیمه بادغیسی و صدیقه کاظمی نفرات سوم این بخش شناخته شدند. سهراب سروش غیبی و غلام رسول جعفری نیز شایسته تقدیر شناخته شدند.

در این مراسم همچنین در بخش ویژه فعالان خانه ادبیات افغانستان از زهرا بوستانی و محمد حبیبی تقدیر شد.

آدمک...

پس از روزها سکوت،غزلی تقدیم به یاران عیارم!

من خسته ام ازین همه تکرار، آدمک!
از زندگی و این همه ناچار، آدمک!
می دانم اینکه خسته تری! چون هنوز هم...
درگوشه ی نشسته به اجبار، آدمک!
با خود به گریه می روی و قصه می کنی
بیهودگی ست قصه ی بسیار، آدمک!
گاهی میان دهکده ی سبز می شوی
گاهی کنار بستره ی خار، آدمک!
گاهی برای گریه ی خود گریه ی می کنی
گاهی برای بسته ی سیگار،آدمک!
من حدس می زنم و تو هم حدس می زنی!
خوشبختی را کشیده سر دار،آدمک!
این شعر ها بدرد من و دل نمی خورند
این را خودت به حافظه بسپار،آدمک!

جا مانده ام ...

با خلوتت "مزار" برایم "مزار "بود

این شهر، شهر خاطره و شهر یار بود

هرچند روزهای سیاه و سپید داشت

با تو غرور قله ی سبز بهار بود

روزی که آمدی و فضا را بهم زدی

هرلحظه احتمال دوصد انفجار بود

حالا که می روی کمکی صبر کن ، دلم

شاید برای رفتن تو بی قرار بود

دیگر "مزار "نیست برایم "مزار" چون:

یک هفته با حضور تو "بالا حصار "بود

جا مانده ام کنار خودم بی کس و غریب

شاید، همین نصیب من از روزگار بود

مختار وفایی

"مزار"

مزار شریف

"بالاحصار" یکی از قصرهای زیبای شاهی"قدیمی"در کابل

برگزاری دومین جشنواره گپ جوان افغان

دومین جشنواره گپ جوان افغان روز یکشنبه (1 اکتبر 2011) در مرکز و پنج ولایت افغانستان(بلخ،،قندهار،جلال آباد وهرات) برگزار گردید. جشنواره گپ جوان یک برنامه رسانه یی است که برای کشف استعدادهای نهفته و ناشگفته ی جوانان افغان کار میکند.به گفته ی مسوولین این جشنواره ؛ امسال درین جشنواره بیش از 1500 جوان از سراسر افغانستان در بخش های ،ویدیو، صدا،عکاسی و..شرکت ورزیده بودند. که ازین میان ده بهترین انتخاب گردیده که به کابل دعوت شدند.



تیمورشاه اسحق زی معین امور جوانان از راه اندازی این جشنواره ابراز خرسندی نموده گفت: جوانان افغانستان استعداهای نا شگفته ی دارند که این برنامه ها باعث میشوند که استعدادهای شان را به نمایش بگذارند. مسوولین و کمک کننده گان نهاد ها و موسسات خارجی نیز به نوبه سخنرانی نموده و اطمینان دادند که این برنامه را که با استقبال جوانان افغانستان روبرو گردیده است ادامه و گسترش خواهند داد.مختار وفایی و وحیده مهر پور دوتن از جوانانی بود که از شهر مزار شریف درین جشنواره به کابل دعوت شده بودند و به نمایندگی از جوانان اشتراک کننده درین جشنواره صحبت نمودند. مختار وفایی با ابراز خوشنودی ازراه اندازی اینچنین برنامه ها گفت:با اشتراک در این برنامه در زندگی ما جوانان تحولاتی مثبتی رونما میگردد. وی با انتقاد از حکوت کارکرد حکومت در راستای جوانان افغانستان گفت:  جوانان افغانستان  بک نسل فراموش شده می باشند و حکومت افغانستان تاهنوز در راستای بهبود وضعیت جوانان اندک حرکتی انجام نداده است.وی با ابراز این مطلب که: اگر در کشور ما برای جوانان زمینه های تحصیلی و تفریحی فراهم گردد هیچ جوانی نمی خواهد بری رسیدن به کشورهای خارج در دریاها و جزیره ها خوراک حیوانات وحشی شوند و هیچ جوانی نمی خواهد که برای تعلیمات اسلامی به ملاهای شیطان صفت پاکستان روی بیاورد و از آنجا علیه کشور و مردمش ترغیب شود. آقای وفایی در اخیر با ابراز اینکه : من به نمایندگی از جوانان افغانستان از حکومت و نهاد های کمک کننده بین المللی می خواهم بگویم که: جوانان افغانستان استعداد های این را دارند که در همه عرصه ها گام به گام با حکومت و ملت شان در راه آبادی و پیشرفت کشورشان حرکت کنند.همچنان وحیده مهر پور نیز با تایید گفته های آقای وفایی افزود: جوانان افغانستان استعداد دارند اما زمینه ی بروز استعداد ها مساعد نیست و این جشنواره را بهترین زمینه برای به نمایش گذاشتن استعدا ها ی نا شگفته خواند. در اخیر اشتراک کننده گان از سوی مسوولین تقدیر شدند و سند های معتبری را دریافت کردند.

     منبع: افغان نیوز

سیاه و سپید

درها همیشه رو به شما باز می شوند

آقا بدون مکث بیا! باز می شوند

لطف خداست، اینکه همیشه بروی تان

هر در بدون ذکر و دعا باز می شوند

ماییم و بخت های سیاه و سپید که:

برما کنایه های "گدا" باز می شوند

شاید که حکمتیست درین کارهای او

شاید بدست خود خدا باز می شوند

ما گورهای رفته ز یادیم، سوی ما

کی چشم های کور حیا باز می شوند؟

یک غزل،یک رباعی و یک دو بیتی

غزل:

دیگر توان و همت بابا نمانده است

آن قامتی ستودنی یی ما نمانده است

دنیا خرافه گشته و ما هم خرافه تر

از ما خرافه تر که به دنیا نمانده است

هر روز انتحار،جنایت چه سوگوار

جز گریه های مادر تنها نمانده است

این یادگار کیست؟ برایت وطن بگو!

جز کوچه های بی سر و بی پا نمانده است

یک عمر جنگ،یا که جنایت،جهاد یا...

این ها برای ما و تو افسانه مانده است

قفلی بزن زبان درازت برون نکش

جایی برای گفتن این ها نمانده است

قطع امید کرده ام ای زندگی بمن

حتی نگاه مست پریسا نمانده است

رباعی:

آنروز که لب های ترا بوسیدم

دیدی که به مانندی بمی ترکیدم

سرشار ترین انار باغت مریم!

آن بود که هم بوسه و هم می چیدم

دوبیتی:

هوا آلوده و گرد است اینجا

سخن ها از غم و درد است اینجا

دو تا طالب، دو تا کافر ،دوتا خر

چه غوغایی به ا کرده است اینجا

یک غزل و دو رباعی

چه روزگار غریبی که من دارم

هوای لحظه ی تنها شدن دارم

درین زمانه چه سخت است ؛ های رفیق!

هزار دست به یکتا یخن دارم

من و زمانه ی سرد و زمستانی

که هیچ چیز به جز پیرهن دارم

چرا همیشه چنین است تقدیرم؟

بروی جاده ی تنها اتن دارم

نشسته ی به کناری و میبینی

که تکه های عذایت به تن دارم

به یاد گاریی شب های رفته زدست

هنوز عکس ترا در یخن دارم

 

دو رباعی:

با غصه و غم های تو میساخت دلم

دیدی که هر آنچه گفتی پرداخت دلم

رفتی و من و دلم فراموشت شد

بیهوده به لب های تو دلباخت دلم

2

با رفتنت این مزرعه خاکستر شد

غم های دلم ترانه ی محشر شد

دیروز شنیدم از سخن چینانت

گفتند شبی گذشته او همسر شد


دو غزل

1

در من توان زوزه کشیدن نمانده

باور کنید یک سر سوزن نمانده

دیگر چه را بهانه بیارم برای تان؟

گفتم که ذره حوصله در من نمانده

امشب پیاده آمده ام پشت خانه تان

در پشت در توان نشستن نمانده

امشب ببار روی تنم تا سپیده دم

حرفی دگر میان تو و من نمانده

××××

حالا که در کنار تو از حال رفته ام

در من دگر توان چشیدن نمانده

 2

ای وای تف به ریشه ی تاریخ روزگار

ما را کمین کرده بلا های بی شمار

دنیا چقدر بی کس و کار است زندگی!

در زیر گام های تو خم گشت بار بار

دنیا که گیر مانده درین ماجرای جنگ

در جنگ در حوادث و غم های ناگوار

شاید که باخته است خداوند بارها

دنیای پر مجادله ها را به انتحار

ماییم و روزهای سیاهی نصیب ما

ما را بکش! بگیر تصاویر یادگار

دو دو بیتی

1

کمی آنسوتر از دنیاست دنیا

تبسم های نا پیداست دنیا

میان این همه غم های عالم

چرا اینگونه پا بر جاست دنیا؟

2

دلم میخواهد از غم ها بگویم

و یا از رفتن سارا بگویم

درین دنیای پر جنجال آری!

نباید قصه ام اینجا بگویم